هفتاد سال....(آريوبتيس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

يكباره از هيچ شروع مي كني و آنقدر ميسازي كه دنيايي مي شود براي خودش.
آن وقت موهاي سپيدت بي آن كه باطريشان تمام شود ،يكبند در سرت نويز مي اندازند كه اي آقا ،پير شدي ها.
تو هم مي ماني سرگردان كه با كدام رنگ طبيعي نمايي مي شود ،جواني نخ نما شده ات را ظاهر سازي كرد.
وتازه اينكه هرچه سنت بالاتر مي رود معشوقه هاي منتخب كم سن وسالتر مي شوند.
ديگر داشت پا در هفتاد مي گذاشت اما هنوز هم سرحال بود به خصوص از وقتي كه ايالات پيوندي را فرستاده بود پيش عمو سام آب وهوايي تازه كنند.
دو ساعتي مي شد كه وافور سوزن طلايش را در كيسه ي چرمي اش گذاشته بود اما همچنان كبك اش خروس مي خواند.
تلفن را برداشت و به معتمدش زنگ زد.
_امشب چه داريم؟
_آقا باب ميله ...
_فسيل كه نيست ؟عينهو قبليه
_نه آقا خانه ي پرش هجده هست،،،هجده، درست گفتم؟،،،حله آقا
_دير نكنيد منتظرم.

***
انعكاس تصوير نيمه برهنه ي دختر بر روي استخر،ماه را به بازي گرفته بود.
پيرمرد دستي بر صورت دخترك كشيد و گفت:تا به حال اينقدر خسته نشده بودم.
دختر چشمكي زد و گفت:بيخود ي اسمم شراره نيست و بعد با لحني كنجكاو ودلسوز پرسيد:تنها زندگي مي كنيد؟؟؟سخت نيست؟؟؟تنهايي
پيرمرد آهي كشيد وپاسخ داد:نه چندان
دختر گفت:معلومه خيلي شجاع هستيد،من جاي شما بودم شبي صدبار سكته مي كردم.
پيرمرد دخترك را محكم در آغوش فشرد و گفت:تنهاي تنها هم كه نيستم ،اينجا يك نوكر جوان دارم و چند تا سگ،البته نيازي نيست بترسي الان در قفسشان هستند.
دختر برخاست واز نوشيدني گرانقيمت روي ميز دو گيلاس را لبالب پر كردو در حالي كه يكي از آنها را به سمت پيرمرد گرفته بود،گفت:من كه هنوز دلم مي خواهد ،تو چطور؟و سپس نوشيدني اش را مزه مزه كردو در همان حال دست بر پوشش ناچيز خود برد.
پيرمرد گيلاس خود را در دست گرفت وبا نگاهي حريص اما مردد به دخترك كه حالا از بند آن چند تكه پارچه هم خلاص شده بود، خيره شد،اين اولين تن فروشي بود كه انگار پوست چروكيده اش او را آزار نمي داد،با خودش فكر كرد ،چرا كه نه؟اين روزها جوانان به دنبال پيرمردهاي پولدارند ،كه هم همسرشان باشد وهم پدرشان،درست يكي مثل خودم و با همين فكر ولبخندكثيف فاتحانه اش ،نوشيدني اش را يك نفس سر كشيد.
دخترك با آغوش باز به سمتش آمد ،پيرمرد احساس كرد دنيا دور سرش مي چرخد،خب طبيعي بود ،ديگر توان جواني اش را نداشت چشمانش را بست تا طعم بوسه ي دخترك را بهتر مزه كند،كه يكباره احساس كرد دستان ظريف او آنقدر ها هم ضعيف نيستند.
دست و پا زدن پيرمرد در آب زياد به درازا نكشيد ،نوشيدني كار خودش را كرده بود.
جنازه ي پيرمرد روي آب شناور شده بود،كه سرايدار با دو ساك نسبتا بزرگ به سمت دختر آمد.
دخترك با سرعت هر چه تماتر لباسهايش را مي پوشيد ودر همان حال از سرايدار،پرسيد:چقدري كاسب شديم؟
وسرايدار پاسخ داد:آنقدر كه تا آخر عمر خوش باشيم،بجنب بايد برويم....

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91


نظرات شما عزیزان:

abjiz1
ساعت18:57---12 اسفند 1391
این اتفاقی است که این روزها زیاد میبینیم .
بیشتر این داستان رو از بعد اجتماعی و مضمون داستان در نظر گرفتم ..یه جوراایی شبیه متن های صفحه ی حوادث بود البته با طبعی شاعرانه و داستان گونه ...
ممنون امیر عزیز ...///.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت21:28توسط امیر هاشمی طباطبایی | |